ترمه ترمه ، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

دلبرک مامان و بابا

گلبرگ سوم

سلام عشقم مامان جون می دونی روزی که دنیا اومدی یه عالمه مو داشتی یه بچه با کله سیاه ولی نمی دونم چرا یواش یواش موهات ریخت . پسه کلت کچل شد و دیگه مویی تو سرت نمونده بود اونایی که هم مونده بود بلند شده بود به خاطر همین منو و بابایی دیشب یهو تصمیم گرفتیم موهاتو کوتاه کنیم . خوب دست به کار شدیم رفتیم توی حمام و بابایی ماشینشو آورد و شونه مخصوصشو وصل کرد و مشغول به کوتاه کردن موهای تو عزیز دلم شدیم . تو که تو بغلم بودی و من نمی تونستم  ببینم که چه شکلی شدی . قسمت جلوی موهاتو ماشین کردیم و خوشحال از اینکه تو هیچی نمی گی و غر نمی زنی ولی وقتی رسیدیم به قسمت پشت سر اصلا اجازه ندادی موهاتو کوتاه کنیم . نصف موهات کوتاه شد و نصف دیگه بلند بود ....
17 مهر 1392

گلبرگ اول

سلام دختر مامان داشتم به خودم میگفتم شاید من نتونم مثل بقیه مامانا که برای بچه هاشون وبلاگ درست کردند خاطراتمونو اینجا بنویسم ولی بعدش به خودم گفتم هیچ اشکالی نداره اونی که باید بنویسه منم و اونی که میخونه تویی. تو دختره  مامانی  و مامان هرطوری بنویسه تو می فهمی چه خوب و چه بد مهم اصل قضیه است که ثبت لحظات ماست . الان که شروع کردم به نوشتن ٨ ماه و ٢٨ روز از تولدت میگذره . توی این ٩ ماه کلی اتفاقات قشنگ و خوب برامون افتاده وجود تو برای ما بهترین و بزرگ ترین ثروت و دارایی دنیاست . همیشه خدا رو هزاران بار شکر میکنم به خاطر هدیه آسمونی که به ما داده وقتی نگاهت میکنم بیشتر و بیشتر به وجود خدا ایمان میارم . خدایا قدرت و بزرگی تو ان...
14 مهر 1392

گلبرگ دوم

دختر خوشگلم سلام الهی قربون اون کاراهای با مزت بشم . چند روزی هست که یاد گرفتی بلند بشی دستهای کوچولوتو میگری به یک تکیه گاه و بلند میشی و روی پاهات می ایستی اینقدر توی اون لحظه دوست دارم بخورمت اینقدر خوشمزه و نفسی که اندازه نداره . وقتی بلند میشی فکر میکنم که احساس میکنی که یه قله بلند رو فتح کردی . درسته عزیزم کار به این سختی انجام میدی معلومه که باید خوشحال باشی عزیزه دلم . قربونه اون پاهای کوچولوت بشم عزیزم اینقدر شیطون شدی که یه جا بند نمی شی همش دوست داری راه بری و از این ور بری اون ور  همه فقط دنبالت میان که خدایی نکرده زمین نخوری و اتفاقی برات نیوفته . از یک جا نشستن و بازی با اسباب بازی اصلاً خوشت نمیاد . هر وقت خاله و مام...
14 مهر 1392

قول می دم

سلام عزیزم امروز بعد از ٨ ماه و ٢٢ از تولدت تو و از قشنگترین روز زندگی من میگذره . دوباره به وبلاگت سرزدم . وقتی دیدم هنوز نتونستم از خاطراتمون برات بنویسم کلی ناراحت شدم . از اینکه این قدر مامان بدی هستم که نمی تونم بیام و برات بنویسم خیلی ناراحتم . از اینکه همش سر کارم و نمی تونم روزهای قشنگ زندگیمونو باهات باشم ناراحتم . از من دلگیر نباش من سعی می کنم مامانه خوبی باشم ولی نمی دونم چرا نمی شه . الهی قربونت برم نمی دونی چقدر  دلم برات تنگ میشه وقتی نمی بینمت . نمی دونی چقدر دوست دارم به جای اینکه اینجا باشم و کار کنم پیش تو باشم و باهات بازی کنم و تو بخندی و مامان قربونت بره . عزیزه دلم همیشه می گم مامانی که کار کنه مامانه خوبی ن...
8 مهر 1392
1